پیر شدم با مارجان
این روزها مشغول بازخوانی نهایی مارجان هستم و در حال ثبت لحظات زندگی یک پیرزن. گاهی مینشینم برای سلطان بانو اشک میریزم. خوب دل نازکم! چه کنم با این دل کوچکم.
انگار که با این پیرزن من هم پیر شدم. به خدا پیر شدم. اخیرا موهای سفیدم از توی آینه بیشتر از گذشته بهم دهن کجی میکنند. و من با خودم زمزمه میکنم: خود شکن. آینه شکستن خطاست.
دیروز پیرزن خمیدهای دیدم. خواستم دنبالش روان شوم و پر چادرش را ببویم و ببوسم. عطر موهایش را استشمام کنم. به یاد مامانجان و مادرجون و ننه. من پیرزنهای زیادی دیدم. از هر کدام یک تکه گرفتم و به سلطان بانو چسباندم. مثلا ننهی مامان که خدابیامرز از سادات هم بود چشمانش نمیدید. کمبینی سلطان بانو را از او وام گرفتم. عطر گیسوی مادربزرگها را از مادربزرگ مادری و انگشت استخوانی مامانجان را در سلطان بانو زنده کردم.
مگر میشود بیخیال این همه یادگاری شد و اشک نریخت؟
به خدا باید دلت از سنگ باشد تا وقتی از چشم انتظاری یک پیرزن فرتوتِ لاجونِ بیکس مینویسی بیحس و حال و بدون ذرهای تلاطم و غلیان احساسات از آن بگذری!
مگر من سنگم؟ به خدا من هم آدمام. زنم. مادرم.
با نوشتن و بازخوانیهای متعدد مارجان فرسوده شدم. پیر شدم. به خدا پیر شدم.
ایکاش تولدی در من میدمید. ایکاش دوباره مادر میشدم. ایکاش فرصت دوباره مادر شدن داشتم. این بار طور دیگری مادری میکردم. مثل سلطان بانو. مثل او. چشم به در. چشم به راه.
اما نه. من نمیتوانم. طاقت ندارم. همین قدر هم حسابی پیر شدم. توانم تمام شد.
من تمام شدم.
تمام.