چه گذشت بر مارجان
«از اجباری کاغذ که میفرستاد آقاش میبرد سیدکمال قرآن خوان براش بخونه. بعدش میومد برا من تعریف میکرد. حالا تو برام بخون.» مارجان اول جدی نمیگیرد حرف سلطان بانو را. اما وقتی در عمل انجام شده، با نگاه پر از التماس نامه را دراز کرد سمتش، آرزو میکرد ایکاش سواد نداشت.
امروز این قسمت به ذهنم رسید و به داستان اضافه کردم. دلم خون شد تا این قسمت را بنویسم. خیلی دل میخواهد خواندن نامههایی که سالها از نویسندهاش خبری نیست. آن هم خواندنش برای مادر نویسنده نامه. چه گذشت بر مارجان. چه دردی بر دلش سوار شد. دنیا بر سرش خراب شد. حتم مرده و زنده شده.