گرهای در داستان
از آنجا که داستانها برگرفته از زندگی هستند، پس خیلی طبیعیست که در کار داستان هم گره بیفتد؛ گرههای کور. گرههایی که گاهی باز کردنشان نیاز به زمان دارد. باید صبوری کرد تا گرهها با کمی درایت و سیاست و کیاست و مهارت و حوصله و صبر و شکیبایی باز شوند.
در کار مارجان هم گره افتاده بود. گرههایی از نوع کور و باز نشدنی. از آن گرههایی که حتی با دندان هم باز نمیشود. اما الهی شکر دو هفته است گرههای کور مارجان باز شدند. گرههایش سخت و دشوار باز شدند. اما بالاخره باز شدند. کلی کلنجار رفتم با مارجان؛ گاهی گلاویز شدم با مارجان؛ خیلی زیرورویش کردم؛ تمام جیک و پوکش را درآوردم تا ذره ذره توانستم قلقش را به دست بیاورم! بله! شخصیت قصهها هم مثل آدمهای واقعی قلق دارند، یک طور رگ خواب.
حالا من رگ خواب مارجان را گرفتم. مارجان اکنون توی مُشت من است، نمیگذارم بیمورد و بیجهت تکان بخورد. قبلا خیلی چموش بود، برای خودش روایت میکرد، دوست نداشت در قید و بند داستان بماند، احساس اسیری میکرد. مدام از دست واژگان زبانم فرار میکرد. مدام میخواست برای خودش جریان سیال ذهن داشته باشد.
حالا مارجان حد خودش را میداند و بهجا و درست دارد خودش را روایت میکند. الهی شکر از روند قصه راضیم. خیلی سخت به این نقطه رسیدم. کلنجار ذهنی داشتم. مارجان تمام مدت جلوی چشمانم رژه میرفت، اما مینوشتم، اما راضی نبودم. حالا به درجهای نسبی از رضایت رسیدهام. فعلا از مارجان راضیم، انشاءالله خدا هم از من و مارجان راضی باشد.