خام بودم... پخته شدم
نویسنده با نوشتن پخته میشود. از خامی درمیآید و کم کم زندگی را بیشتر و بیشتر درک میکند. با شخصیتها بزرگ میشود. با آنها نفس میکشد. با آنها زندگی میکند.
من نیز با مارجان بزرگ شدم. با مارجان مادرانههایم را دوره کردم. بایدها و نبایدهای مادر بودن را تجربه کردم. من شدم مارجان گاهی. به سادگیش غبطه خوردم. برای او بودن حسرت خوردم. خواستم آنی باشم که مارجان هست.
فکر میکردم من دارم به مارجان هویت و شخصیت میدهم. غافل از اینکه مارجان دارد مرا میپزد و پخته میکند. مارجان دارد هویتم را کامل میکند.