زن قصهی من زنی از دیار باران است
پنج شنبهها میرویم همانجا که محل زندگیِ زن قصهی من است. او در جایی زندگی میکند که من بیست سال است هر پنج شنبه به آنجا میروم. تعطیلاتم همانجاست؛ اول نوروز؛ گاهی سیزده بدرها؛ و خلاصه شاید روزهای بازنشستگیام را هم همانجا به سر ببرم.
زن قصهی من زادهی روستایی کوچک است. کنار سفیدرود زندگی میکند. با دریا و رودخانه بزرگ شده است.
در هوای بیجار و شالیزار نفس کشیده است. رنجِ برنج، یعنی همان "به رنج" را کشیده است. مادرش، مادربزرگش و تمام اجداد و نیاکانش در همین دیار و سرزمین نفس کشیدهاند. هوای پاک را بلعیدهاند.
زن قصهی من زنی از دیار باران است.