اولین منتقد مارجان
قصهی مارجان خیلی وقت است که تمام شده. اما امان از این وسواس و تردید.
از قضا قرعهی اولین منتقد مارجان، افتاد گردن دخترم غزاله. چند وقتی بود اصرار داشت بخشهایی از مارجان را بخواند. بهش میگفتم بگذار به وقتش.
خلاصه انگار بختش پریشب باز شد. قسمتی از مارجان را پرینت گرفتم و دادم دستش، گفتم بفرما، اینم مارجان. بنشین بخوان و نظرت را برایم بگو.
با اشتیاق نشست پای مارجان. چند صفحه اول را که خواند رو کرد به من و با چشم گریان گفت: گریهم گرفته. چقدر تلخه مامان. ولی خوب نوشتی.
گفتم شاید تلخیش به خاطر اینه که میدونی من نوشتم و تا حدودی از داستان خبر داری.