شاید مارجان اولین کتابی باشد که قبل از تولد چاپیاش مکتوب میشود و
واژههایی برایش خرج میشود و خانهی مستقلی به نام وبلاگ دارد.
تقریبا یک ماهی میشود که
فکرم را درگیر کرده است. دقیقا از روز چهارشنبه 15 بهمن دارم به این موجود فکر میکنم.
او در ذهنم شکل گرفته، هویت دارد و با من زندگی میکند. شاید هم من دارم با او
زندگی میکنم!
او اکنون هفت هزار کلمه ای
شده است.
مارجان زنی است مثل تمام
زنهای جهان، البته از نوع ایرانیِ گیلانیِ کمی روستایی. تاکید میکنم "کمی
روستایی"، چون امروزه مختصات روستاها بسیار متفاوت از قبل است و فقط تابع
تقسیمات جغرافیایی است و نه اجتماعی و فرهنگی.
تقریبا سعی میکنم نسبت به
همهی زنان اطرافم هوشیار باشم. نوشتن مارجان هم مرا حساستر کرده است. مدام در
حال مقایسه مارجان با زنان پیرامونم هستم و دنبال معادلی واقعی از این شخصیت خیالیام.
مارجانِ من هیچ یک از زنانی که میشناسم و میبینم نیست، اما شبیه همه آنهاست. از
هر زنی میتوانم تکهای را در مارجان ببینم. تکهای زنانه که فقط مختص زنان است.
کاملا انحصاری و اختصاصی. آنقدر انحصاری و اختصاصی که خیلی از مردان، حتی همسران و
پدران و برادران و پسران هم از این همه جزئیات و کلیات اختصاصی و ویژه چیزی سر در
نمیآورند. یعنی اصلا و ابدا درک نمیکنند؛ چون هیچ وقت زن نبودهاند که این همه ریزهکاریهای
زنانه را حتی ببینند، چه
برسد به فهمیدن!
همانطور که ما زنان هم هیچ
وقت مرد نبودیم تا مردانههای مردان را بفهمیم! قدرتهای پیدا و پنهانشان را درک
کنیم و ریشه فریادهای هراسناکشان را بفهمیم!
مارجان را با
تمام وجود مینویسم. با تمام سلولها و تمام آنچه در توان دارم. ایکاش ذهنم حافظه
خودکاری داشت تا هر لحظه و آن به آن تراوش واژههای مارجانی را ثبت کند.