نقد تکوینی: مارجان و پیادهروی کربلا
امروز داشتم قسمتی از مارجان را بازخوانی میکردم. رسیدم به اینجا:
دلشوره و اضطراب هوار شده بود بر دل مارجان. قلبش داشت منفجر میشد. قبل از خواب به نصیحت خاله خانمی عمل کرد؛ وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند، بعد صد تا صلوات فرستاد. اول با بندبند انگشتانش، تا بعدها همین انگشتان به دادش برسند و بر عبد بودنش شهادت دهند؛ بعد تسبیح سوغات کربلا...
روی کلمه کربلا گیر کردم. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گلویم پیش واژهی کربلا گیر کرده بود. حسرت زیارت کربلا و حرم امام حسین(ع) و نزدیکی به اربعین همه با هم داشتند دلم را تکه تکه میکردند. شب قبلش عکسهای پیادهروی اربعین و نحوه پذیرایی از زوار پیاده را میدیدم. همان شب خواب دیدم با تعدادی از دوستانم مقدار زیادی غذا آماده کردهایم و در جایی مثل بیابان داشتیم از تعداد زیادی مسافر پذیرایی میکردیم. غذا زیاد بود. اما من خودم اصلا نخوردم. صبح که بیدار شدم حسرت آن غذاها هم بر دلم مانده بود.
حالا هم که به این قسمت از مارجان رسیدهام. کربلا را کجای دل خرابم بگذارم...
اربعین نزدیک است و من دارم مارجان را بازخوانی میکنم. به گمانم قسمتهای مربوط به واژههای کربلا و امام حسین(ع) و اهل بیت وزینتر شود.
یادم باشد حواسم به نشانهها باشد.