MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

15 بهمن 1393 زنی به نام مارجان با مختصات زنان جهان، همان زنانه ها، در ذهن زنی با همان مختصات متولد شد

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد تکوینی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ق.ظ

خام بودم... پخته شدم


   نویسنده با نوشتن پخته می‌شود. از خامی درمی‌آید و کم کم زندگی را بیشتر و بیشتر درک می‌کند. با شخصیت‌ها بزرگ می‌شود. با آنها نفس می‌کشد. با آنها زندگی می‌کند.

   من نیز با مارجان بزرگ شدم. با مارجان مادرانه‌هایم را دوره کردم. بایدها و نبایدهای مادر بودن را تجربه کردم. من شدم مارجان گاهی. به سادگیش غبطه خوردم. برای او بودن حسرت خوردم. خواستم آنی باشم که مارجان هست.

   فکر می‌کردم من دارم به مارجان هویت و شخصیت می‌دهم. غافل از اینکه مارجان دارد مرا می‌پزد و پخته می‌کند. مارجان دارد هویتم را کامل می‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۱:۴۳
طاهره مشایخ
دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

مصائب نویسندگی: نویسنده غصه دارد


زنان دات آی تی که تمام شد سکه‌ای به عنوان هدیه به من دادی.

Modern Passages را که نوشتم هدیه‌ای دیگر.

گفتی مارجان را تمام کنی، هدیه‌ای بزرگ‌تر.

فکر می‌کنی من دلم به هدایای تو خوش است؟!

وقتی آن روز مطالب وبلاگم را باذوق خواندی من هم با تو ذوق کردم... می‌پرسیدی اینجا منظورت چیست؟ آنجا منظورت کیست؟

می‌خواهم تو را خوشحال کنم. می‌خواهم به قول خودت بخشی از این هوارهایی که به سرت آمده کم کنم.

می‌خواهم لبخندت را ببینم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۶
طاهره مشایخ
دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

مصائب نویسندگی: نویسنده غصه دارد


از مادرانه‌های مارجان می‌نویسم و خودم غرق مادرانه‌های مادرم شدم.

دیشب تا دم اتوبوس آمد. با آن حال زارش...

بارها گفتی که یک سال اخیر، دو تا هوار روی سرت آمده...

هر بار قلبم شکست. دلم خون شد. خلوتی پیدا کردم و اشک ریختم.

چطور می‌شود با این دلِ خونین، با این دل پر از کینه و غم، از مارجان بنویسم!؟

توانش را ندارم... مادرانه‌های مادرم را چه کنم؟

در گزارش یک زبانشناس پستی زدم که چرا تعداد زنان نویسنده کم است؟!

چطور می‌شود چهره و نگاه مادرم را که تا دم اتوبوس دنبالم بود فراموش کنم؟

این جمله‌ت مدام در گوشم زنگ می‌زند: دو تا هوار روی سرم آمده...


ایکاش می‌توانستم این هوارها را از روی سرت بردارم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۵:۴۳
طاهره مشایخ
شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ

مارجان و شهید گمنام


مارجان را به فال نیک میگیرم، وقتی هفته گذشته با این خبر روبرو شدم: 

وصیت‌نامه شهیدی که با مِهرِ مادری بر تار و پود قالیچه نقش می‌بندد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۷
طاهره مشایخ
يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

ورود ممنوعِ احساسات در مرحله پیش از چاپ


     هر چه مارجان به پایانش نزدیک‌تر می‌شود، حساسیت من هم بیشتر می‌شود. کار چاپی و مکتوب، بعد از انتشار دیگر بازگشتنی نیست. ممکن است در چاپ‌های بعدی، اثر ویرایش شود و غلط‌های احتمالی تصحیح شوند، اما اثری که رسیده دست مخاطب و در کتابخانه‌اش جا خوش کرده چه می‌شود؟ آیا می‌توان فراخوان داد که دوستان عزیز کتاب‌هایتان را بیاورید تا من غلط‌هایش را بگیرم!

     برای همین هم دوست دارم کتاب با کمترین غلط و اشتباه نوشتاری و محتوایی به دست خواننده برسد. شاید الان خیلی ذوق داشته باشم که کتاب زودتر چاپ شود و دست مخاطب برسد و من شاهد عکس‌العمل و بازخوردهای خوانندگان باشم، اما در این مورد باید عاقلانه رفتار کرد. در مرحله پیش از چاپ نباید به احساسات اجازه ورود داد. احساسات را باید خرج محتوای مارجان کنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۲
طاهره مشایخ


     برای بخش‌هایی از مارجان، نیاز به اطلاعات تخصصی ماهیگیری داشتم که باید از شخصی با تجربه ماهیگیریِ حرفه‌ای پرس‌و‌جو می‌کردم. قرعه به نام یکی از آشنایان افتاد. رفت سراغ جزئیات و اصرار داشت جزئیات وارد داستان شود. به او گفتم نیاز به جزئیات نیست. فقط می خواهم وقایع داستان با واقعیت ماهیگیری تناقض نداشته باشد و برای مخاطب باورپذیر باشد. بعد برایش توضیح دادم داستانم در بندرکیاشهر، بالامحله و کنار سفیدرود رخ می‌دهد و شخصیت‌هایم از محله بالامحله هستند، این آشنا اصرار داشت تعدادی عکس هم از سفیدرود توی کتاب بگذارم. به نظرش اینطوری برای خواننده جذاب‌تر و جالب‌تر است. برایش توضیح دادم که گذاشتن عکس، هم از لحاظ فنی کمی سخت است و هم هزینه چاپ و نهایتا قیمت کتاب را بالا می‌برد.

البته برای جلد کتاب ایده‌هایی دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۵
طاهره مشایخ
جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

نوشتن عالمی دارد...

   

    نوشتن حال و حوصله می‌خواهد، یک روز حال نوشتن داریم و واژه‌ها همین‌طور لبریز می‌شوند و روزی هم جان آدم بالا می‌آید تا فقط یک واژه روی کاغذ یا صفحه مانیتور پیاده شود.

    القصه، پنجشنبه 26 آذر بخش مهمی از مارجان را نوشتم. چنان نوشتم که دست و گردنم از پا افتاد. تکه‌های احساسی و مادرانه خاصی بود. تمام وجودم درگیر بود. نوشتن و پیاده کردن احساسات مارجان و تبدیلشان به واژه‌های مکتوب ذهنم را خیلی خسته کرده بود. واژه‌ها روان شده بودند و خط به خط ردیف می‌شدند. اشک و واژه با هم سرازیر می‌شد. من داشتم تمام می‌شدم.

    

       کلیدواژه‌های این قسمت: مارجان، خدیجه، حلالیت، تاوان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۰
طاهره مشایخ
دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ق.ظ

حفره‌های داستان


    به هنگام بازخوانی مارجان، بخش‌هایی از داستان به دلم نمی‌نشست. گاهی مصنوعی و تکراری به نظر می‌رسید. بعضی قسمت‌ها به نظرم خالی بود. انگار حفره‌ها و چاله‌هایی وجود داشت که باید با چیزی پر می‌شد. هفته‌ی گذشته در راه دانشگاه، یک دفعه چاره‌ای به ذهنم رسید. چیزی که برخی از حفره‌ها و چاله‌های مارجان را پر می‌کند. یک مشغله‌ی خوب برای مارجان پیدا کردم.


    همه‌ی آدمها برای خودشان دغدغه و مشغله‌هایی دارند. مثلا خود من، هر گاه کلافه و عصبانی می‌شوم می‌روم سراغ کتابخانه و کتاب‌هایم، کتاب‌ها را جابجا می‌کنم، یا لپ‌تاپ را روشن می‌کنم و سریع می‌نشینم به تایپ کردن؛ تبلت را دست می‌گیرم؛ گاهی هم می‌روم به آشپزخانه. حفره‌های زندگی روزمره من با کتاب و تایپ و گاهی هم ظرف شستن و آشپزی پر می‌شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
طاهره مشایخ
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ

گره‌ای در داستان


   از آنجا که داستان‌ها برگرفته از زندگی هستند، پس خیلی طبیعیست که در کار داستان هم گره بیفتد؛ گره‌های کور. گره‌هایی که گاهی باز کردنشان نیاز به زمان دارد. باید صبوری کرد تا گره‌ها با کمی درایت و سیاست و کیاست و مهارت و حوصله و صبر و شکیبایی باز شوند.

   در کار مارجان هم گره افتاده بود. گره‌هایی از نوع کور و باز نشدنی. از آن گره‌هایی که حتی با دندان هم باز نمی‌شود. اما الهی شکر دو هفته است گره‌های کور مارجان باز شدند. گره‌هایش سخت و دشوار باز شدند. اما بالاخره باز شدند. کلی کلنجار رفتم با مارجان؛ گاهی گلاویز شدم با مارجان؛ خیلی زیرورویش کردم؛ تمام جیک و پوکش را درآوردم تا ذره ذره توانستم قلقش را به دست بیاورم! بله! شخصیت قصه‌ها هم مثل آدم‌های واقعی قلق دارند، یک طور رگ خواب.

    حالا من رگ خواب مارجان را گرفتم. مارجان اکنون توی مُشت من است، نمی‌گذارم بی‌مورد و بی‌جهت تکان بخورد. قبلا خیلی چموش بود، برای خودش روایت می‌کرد، دوست نداشت در قید و بند داستان بماند، احساس اسیری می‌کرد. مدام از دست واژگان زبانم فرار می‌کرد. مدام می‌خواست برای خودش جریان سیال ذهن داشته باشد.

  حالا مارجان حد خودش را می‌داند و به‌جا و درست دارد خودش را روایت می‌کند. الهی شکر از روند قصه راضیم. خیلی سخت به این نقطه رسیدم. کلنجار ذهنی داشتم. مارجان تمام مدت جلوی چشمانم رژه می‌رفت، اما می‌نوشتم، اما راضی نبودم. حالا به درجه‌ای نسبی از رضایت رسیده‌ام. فعلا از مارجان راضیم، ان‌شاءالله خدا هم از من و مارجان راضی باشد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۳
طاهره مشایخ
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ب.ظ

نقد تکوینی: مارجان و پیاده‌روی کربلا


     امروز داشتم قسمتی از مارجان را بازخوانی می‌کردم. رسیدم به اینجا:


دلشوره و اضطراب هوار شده بود بر دل مارجان. قلبش داشت منفجر می‌شد. قبل از خواب به نصیحت خاله خانمی عمل کرد؛ وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند، بعد صد تا صلوات فرستاد. اول با بندبند انگشتانش، تا بعدها همین انگشتان به دادش برسند و بر عبد بودنش شهادت دهند؛ بعد تسبیح سوغات کربلا...

    روی کلمه کربلا گیر کردم. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گلویم پیش واژه‌ی کربلا گیر کرده بود. حسرت زیارت کربلا و حرم امام حسین(ع) و نزدیکی به اربعین همه با هم داشتند دلم را تکه تکه می‌کردند. شب قبلش عکس‌های پیاده‌روی اربعین و نحوه پذیرایی از زوار پیاده را می‌دیدم. همان شب خواب دیدم با تعدادی از دوستانم مقدار زیادی غذا آماده کرده‌ایم و در جایی مثل بیابان داشتیم از تعداد زیادی مسافر پذیرایی می‌کردیم. غذا زیاد بود. اما من خودم اصلا نخوردم. صبح که بیدار شدم حسرت آن غذاها هم بر دلم مانده بود.

    حالا هم که به این قسمت از مارجان رسیده‌ام. کربلا را کجای دل خرابم بگذارم...


   اربعین نزدیک است و من دارم مارجان را بازخوانی می‌کنم. به گمانم قسمت‌های مربوط به واژه‌های کربلا و امام حسین(ع) و اهل بیت وزین‌تر شود.


    یادم باشد حواسم به نشانه‌ها باشد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۴
طاهره مشایخ