MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

15 بهمن 1393 زنی به نام مارجان با مختصات زنان جهان، همان زنانه ها، در ذهن زنی با همان مختصات متولد شد

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ق.ظ

خاطرات سفیدرود


   صبح است و نشسته‌ام پای بساط مارجان. برای تایپ مارجان فایل‌های موسیقی خاصی دارم. بسطامی و همایون شجریان و اشارات نظر و ... هر کدامشان خاطرات عجیب و غریبی را برایم بیدار می‌کند.

   مثلا همین پارسال بود که یه جمعه بعدازظهر رفتیم کنار سفیدرود، نزدیک پارک بوجاق. جناب همسر "نه فرشته‌ام، نه شیطان" را با صدای بلند گذاشته بود. حتما کلی خاطرات ریزودرشت از این رودخانه دارد. بارها گفته که با دوستانش ماهیگیری می‌کرده. هر بار کنار سفیدرود می‌ایستد من برق نگاهش را می‌بینم. درکش می‌کنم. او هم مثل مارجان زاده‌ی همین محل است و کنار همین سفیدرود بزرگ شده.

   چرا رفتی...

   خوب یادمه فصل تمشک بود. خلوتِ خلوت. چندتایی ماهیگیر بی‌سروصدا مشغول کار خود بودند. هر چقدر مارجان از سفیدرود مضطرب و نگران می‌شود، من از آن آرامش می‌گیرم. آرامشی که این سفیدرود به من می‌دهد خیلی خاص است. دوست دارم ساعت‌ها بنشینم و زل بزنم به این حجم آبی. همانند مارجان و خدیجه و ماهبانو و سلطان بانو در روزگار جوانی‌شان.

   اکنون همایون شجریان دارد می‌خواند: صدای تو را دوست دارم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۸:۰۹
طاهره مشایخ
چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۰۹ ب.ظ

من و خاطرات سفیدرود


      اکنون که رسیدم به قسمت خاطرات سفیدرود، مدام در حال مرور خاطرات جوانی و نوجوانی همسرم هستم. گاهی برایم از آن روزها می‌گوید. خواهرانش هم خاطرات زیادی دارند از این رودخانه در دوران مدرسه. حتی خود من که بومیِ بندر کیاشهر نیستم نیز خاطراتی از این رودخانه معروف دارم. بیست سال پیش، آن روزها که هنوز پل کیاشهر را نزده بودند و برای رفتن از این سوی محل به سمت میان محله باید با قایق از رودخانه رد می‌شدیم. در واقع رودخانه سفیدرود منطقه‌ی بندر کیاشهر را به دو قسمت تقسیم کرده: بالا محله و میان محله. و البته ادامه میان محله هم مرکز کیاشهر است. خیلی‌ها بندر کیاشهر را به بندر فرحناز می‌شناسند. سالی چند بار مجبور بودیم خانوادگی از رودخانه رد شویم:

-                  تاسوعا عاشورا که می‌رفتیم منزل پدرشوهرم و از آنجا همه با هم می‌رفتیم منزل خواهر شوهر بزرگ.

-                  ایام نوروز برای عیددیدنی خاله خانمی و خواهر شوهر.

-                 گاهی هم برای مراسم ختم یا مراسم درگذشت اقوام.


    مهمانان و کسانی که ماشین داشتند مجبور بودند این مسیر کوتاه را دور بزنند و از لشت نشاء به کیاشهر بروند. مثلا ایام نوروز برای مهمانان نوروزی خیلی سخت می‌شد. نصف فامیل بالا محله سکنی داشتند و تعدادی هم میان محله یا خود کیاشهر. گاهی مهمانان برای ظهر این ورِ رودخانه دعوت داشتند و شب آن ورِ رودخانه! مجبور بودند کلی بنزین بسوزانند و مسیر پنج دقیقه‌ای را نیم ساعته طی کنند تا صله ارحام به جا بیاورند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۹
طاهره مشایخ
چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ب.ظ

خاطرات سفیدرود


      واژه‌های مارجانی در تاریخ چهارشنبه 5 فروردین 1394 به شرح زیر است:


    مارجان هر وقت دلش می‌گرفت بهترین جا برایش کنار رودخانه بود. از رودخانه خاطرات تلخی داشت؛ اما خاطرات شیرین هم کم نبودند. خاطرات قشنگ، خاطراتی که با یادآوری‌شان قلبش می‌تپید، نفسش تند می‌شد، گاهی نفسش درنمی‌آمد، لبخندی می‌شد صورتش و دلش غش می‌رفت، گاهی دلش به شور می‌افتاد، شور جوانی و دوران دختری. و همیشه آخر خاطرات شیرینش به آهی از ته دل و خیسی صورتش منتهی می‌شد.

    مثلا آن وقت‌ها که راهنمایی بود و با دخترها و پسرهای دیگر کنار رودخانه منتظر قایق عمو شعبان بودند. دخترها کیف بافتنی و چرمی بر دوش داشتند و پسرها اکثرا فقط دو تا کتاب به دست داشتند.

    هوای کنارِ رودخانه صبح خیلی سرد می‌شد و سوز می‌آمد، حتی بهار و پاییز؛ و کار به کلاه و بادگیر می‌کشید. چندتایی از پسرها که خیلی سرمایی بودند و کمتر به ظاهرشان توجه داشتند بادگیر ماهیگیری پدرشان را می‌پوشیدند. دخترها شال‌گردن‌های دست‌بافشان را دور صورت می‌پیچیدند تا سوز سرما صورت سفید و سرخ‌شان را خراب نکند.

دخترها چندتا چندتا کنار هم پچ پچ می‌کردند و پسرها هم مسابقه سنگ‌اندازی به رودخانه راه می‌انداختند. فقط صبح‌هایی که باران می‌بارید سکوت بود، روزهای غیربارانی همهمه و سروصدا بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۴۶
طاهره مشایخ
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

زن قصه‌ی من زنی از دیار باران است


     پنج شنبه‌ها می‌رویم همان‌جا که محل زندگیِ زن قصه‌ی من است. او در جایی زندگی می‌کند که من بیست سال است هر پنج شنبه به آنجا می‌روم. تعطیلاتم همانجاست؛ اول نوروز؛ گاهی سیزده بدرها؛ و خلاصه شاید روزهای بازنشستگی‌ام را هم همانجا به سر ببرم.

    زن قصه‌ی من زاده‌ی روستایی کوچک است. کنار سفیدرود زندگی می‌کند. با دریا و رودخانه بزرگ شده است.

در هوای بیجار و شالیزار نفس کشیده است. رنجِ برنج، یعنی همان "به رنج" را کشیده است. مادرش، مادربزرگش و تمام اجداد و نیاکانش در همین دیار و سرزمین نفس کشیده‌اند. هوای پاک را بلعیده‌اند.


    زن قصه‌ی من زنی از دیار باران است.


    مارجان گیلک است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۰
طاهره مشایخ