خیاط در کوزه افتاد
خوب و شفاف زندگی کنم؛ شاید کسی مثل خودم پیدا شود و بخواهد من مارجانِ قصهاش شوم.
خوب و شفاف زندگی کنم؛ شاید کسی مثل خودم پیدا شود و بخواهد من مارجانِ قصهاش شوم.
گاهی فکر میکنم دارم در جانِ مارجان رسوب میکنم و تهنشین میشوم. یعنی آنقدر در او ذوب شدهام که انگار در کل خمیرمایهی مارجان حل شدهام. من در حال خانه تکانی هستم، انگار مارجانِ من دارد خانه تکانی میکند. البته مارجان به زبان و گویش محلی خود به خانه تکانی میگوید: جابهجایی! یعنی او در حال جابهجا کردن است. همان خانه تکانی خودمان!
زنان گیلک معمولا سالی دو بار به امر مهم "جابهجا" میپردازند. کل خانه را تمیز میکنند. خاک فرشها را میگیرند، ملحفهها را میشویند، با جاروهای بلند به جان دیوارهای آشپزخانه و اتاقها میافتند و خانههای عنکبوت را از دیوارها میزدایند.من نیز با مارجان جان میگیرم و بزرگ و بزرگتر میشوم. شاید از لحاظ سنی با مارجان همسن باشم، اما تعداد نفسهایی که او کشیده بسیار بیشتر است، یعنی عمیقتر و پاکتر است. او در هوای پاک روستایی، بدون آلودگی صوتی و هوایی نفس کشیده، دوران کودکی و نوجوانی، با آواز مرغ و خروس و اردک و غاز از خواب بیدار شده و صبحانهاش تخم مرغ و کره و پنیر محلی بوده. او زندگی کرده، زندگی به معنای واقعی. همان زندگیهایی که در قصهها میخوانیم و در فیلمها میبینیم؛ البته از نوع واقعیِ واقعی.
به عنوان خالق و پدیدآورندهی مارجان، نسبت به او احساس مسوولیت دارم؛ نوعی تعصب؛ نوعی غیرت. نمیتوانم هر بلایی سرش بیاورم. نمیتوانم هر کلمهای را به او نسبت دهم، نمیتوانم بگذارم هر رفتاری از او سر بزند. تکههایی از قصه، باید مارجان را بدجنس نشان دهم؛ شاید هم بخیل، حسود، حریص، حساس، اما نمیتوانم. انگار مادرش هستم و او فرزندم: فرزند خردسالی که دارد کمکم بزرگ میشود و جان میگیرد. جان میگیرد و بزرگتر هم میشود.
مادرها فرزندانشان را بدون نقص میبینند، بدون عیب، کامل و همهچیز تمام!
فکر میکردم تا زمانی که دستم بندِ نوشتنِ مارجان است نتوانم رانندگی کنم. گمان میکردم ذهنم آنقدر درگیر قصهی مارجان شده است که تمرکز رانندگی ندارم. اما این چند روز مجبور شدم رانندگی کنم. مشکلی نبود. پشت چراغ قرمز 60 ثانیهای، تنفسِ هوای بهاری همراه با نم باران لطیف، ذهنم مشغول دهها 60 واژهی مارجانی شد:
ایکاش میشد تمام نوروز را در محل زندگی مارجان میگذراندم؛ همانجا که مارجانِ قصهی من نفس میکشد و زندگی میکند و شادی میکند و غصه میخورد. همانجا که من عاشقش هستم. همانجا که شاید روزی پذیرای جسم بیجانِ خالق مارجان شود.
من از زنی مینویسم که گویا سالهاست در ذهنم شکل گرفته و انگار سالیان درازی است که با من زندگی میکند. نکند من همان مارجانم؟ نکند مارجان خودِ من است؟نویسندهی قصه در حال خلق شخصیت و آدمهایی است که میخواهند به ذهن خوانندگان نفوذ کنند. پس این شخصیتها باید پاک و زلال باشند؛ اصلِ اصل؛ نابِ ناب.
نویسنده مانند مادری است که جنینی در رحم دارد و باید این جنین را سالم و تندرست تحویل دنیا دهد. چنین مادری هر لقمهای نمیخورد؛ هر جایی نمیرود؛ هر آدمی را نمیبیند؛ هر عکس و فیلم و تصویری را تماشا نمیکند و به هر موسیقی گوش نمیدهد.
اکنون من که در حال نوشتن هستم، نباید زنانی از دیار کویر و جنوبی ببینم. چون ممکن است بر مختصاتِ زنِ قصهام تاثیر بگذارد. من باید زنانی را ببینم که از همین سرزمین باشند؛ با همین آداب و رسوم؛ با همین ویژگیها.
شخصیتهای قصه مثل لوح سفیدی هستند که ممکن است هر گرد و غباری را به خود بگیرد. مراقبت بسیار میخواهد.
میترسم خمیر مایه زنِ قصهام دچار تغییر شود.
خمیر مایه زنِ قصهی من باید گیلک باشد.
از دیار باران.
امروز شنبه هر کاری کردم نتوانستم بیشتر از سیصد واژه خرج مارجان بکنم. زورکی که نمیتوان نوشت. واژههای قصه خودشان باید تراوش شوند و به شخصیتهای قصه هویت و جان دهند. امروز هر چه زور زدم نشد. مارجانِ من امروز حوصله تراوش ندارد؛ ندارد که ندارد.
شاید مارجان هم مثل خالقش بیحوصله است. فکرش مشوش و نگران است. شاید سکوت اختیار کرده فعلا.
شاید زنِ قصهی من نیاز به استراحت دارد؛ نیاز به سکوت و آرامش دارد. باید فعلا سربه سر او نگذارم.
پنج شنبهها میرویم همانجا که محل زندگیِ زن قصهی من است. او در جایی زندگی میکند که من بیست سال است هر پنج شنبه به آنجا میروم. تعطیلاتم همانجاست؛ اول نوروز؛ گاهی سیزده بدرها؛ و خلاصه شاید روزهای بازنشستگیام را هم همانجا به سر ببرم.
زن قصهی من زادهی روستایی کوچک است. کنار سفیدرود زندگی میکند. با دریا و رودخانه بزرگ شده است.
در هوای بیجار و شالیزار نفس کشیده است. رنجِ برنج، یعنی همان "به رنج" را کشیده است. مادرش، مادربزرگش و تمام اجداد و نیاکانش در همین دیار و سرزمین نفس کشیدهاند. هوای پاک را بلعیدهاند.
زن قصهی من زنی از دیار باران است.
شاید مارجان اولین کتابی باشد که قبل از تولد چاپیاش مکتوب میشود و واژههایی برایش خرج میشود و خانهی مستقلی به نام وبلاگ دارد.
تقریبا یک ماهی میشود که فکرم را درگیر کرده است. دقیقا از روز چهارشنبه 15 بهمن دارم به این موجود فکر میکنم. او در ذهنم شکل گرفته، هویت دارد و با من زندگی میکند. شاید هم من دارم با او زندگی میکنم!
او اکنون هفت هزار کلمه ای شده است.
مارجان زنی است مثل تمام زنهای جهان، البته از نوع ایرانیِ گیلانیِ کمی روستایی. تاکید میکنم "کمی روستایی"، چون امروزه مختصات روستاها بسیار متفاوت از قبل است و فقط تابع تقسیمات جغرافیایی است و نه اجتماعی و فرهنگی.
تقریبا سعی میکنم نسبت به همهی زنان اطرافم هوشیار باشم. نوشتن مارجان هم مرا حساستر کرده است. مدام در حال مقایسه مارجان با زنان پیرامونم هستم و دنبال معادلی واقعی از این شخصیت خیالیام. مارجانِ من هیچ یک از زنانی که میشناسم و میبینم نیست، اما شبیه همه آنهاست. از هر زنی میتوانم تکهای را در مارجان ببینم. تکهای زنانه که فقط مختص زنان است. کاملا انحصاری و اختصاصی. آنقدر انحصاری و اختصاصی که خیلی از مردان، حتی همسران و پدران و برادران و پسران هم از این همه جزئیات و کلیات اختصاصی و ویژه چیزی سر در نمیآورند. یعنی اصلا و ابدا درک نمیکنند؛ چون هیچ وقت زن نبودهاند که این همه ریزهکاریهای زنانه را حتی ببینند، چه برسد به فهمیدن!
همانطور که ما زنان هم هیچ وقت مرد نبودیم تا مردانههای مردان را بفهمیم! قدرتهای پیدا و پنهانشان را درک کنیم و ریشه فریادهای هراسناکشان را بفهمیم!
مارجان را با تمام وجود مینویسم. با تمام سلولها و تمام آنچه در توان دارم. ایکاش ذهنم حافظه خودکاری داشت تا هر لحظه و آن به آن تراوش واژههای مارجانی را ثبت کند.روزی در راه بازگشت از دانشگاه، از فلکه گاز تا سبزه میدان پیاده روی کردم. روبروی ورزشگاه عضدی، آگهی فوت یک خانم به نام مارجان توجهم را جلب کرد. ایستادم و برایش فاتحه فرستادم.
و اینچنین ناگهانی مارجان در ذهنم متولد شد.
مارجانی رفت و مارجان دیگری متولد شد.