MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

15 بهمن 1393 زنی به نام مارجان با مختصات زنان جهان، همان زنانه ها، در ذهن زنی با همان مختصات متولد شد

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ق.ظ

مرگ بی‌هوا می‌آید(2)


   گریه می‌کرد و می‌گفت موقع جان دادن تنها بوده. پرستار طبق معمول ساعت شش صبح می‌آید بالای سرش. می‌گوید فعلا چیزی نمی‌خورم. بعد دوباره ساعت هفت و نیم به او سر می‌زند. باز هم چیزی نمی‌خواهد. ساعت هشت و نیم که دوباره سراغش می‌آیند دیگر جواب نمی‌داده. تنش سرد بوده و خیس عرق. تمام لباس‌ها از شدت عرق به تنش چسبیده بوده.


   خواب ابدی شروع شده بود انگار...


   وقتی برایم تعریف می‌کرد مدام با سلطان بانو مقایسه‌اش می‌کردم. سلطان بانو هم می‌تواند موقع جان دادن تنها باشد و تنش خیس عرق شود. حتما جان دادن سخت است.


"جان کَندن" اصطلاحی است در زبان فارسی به معنای "رنج بسیار بردن، با سختی فراوان کاری را انجام دادن"


جان دادن سخت است انگار...

پنداری طرف دارد جان می‌کَند...

دارد دل می‌کَند از دنیا...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۲
طاهره مشایخ
پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ق.ظ

مرگ بی‌هوا می‌آید (1)


    این روزها لحظه‌ای مارجان از جلوی چشمانم دور نمی‌شود. موجود خیالی من با من زندگی می‌کند. فقط در تعجبم چرا هنوز خوابش را نمی‌بینم!

   هر زنی به سن و سال مارجان که می‌بینم دلم می‌ریزد. از همه بدتر سلطان بانوی قصه‌ام! ذهنم تمام وقت در استخدام او درآمده. مثلا همین چند روز پیش که برای سروسلامتی دادن رفته بودیم منزل تازه درگذشته‌ای، ذهنم یک جور درگیر بود و چشمم جور دیگری. تخت مرحومه را توی راهرو گذاشته بودند. دیگر به کار نمی‌آید. دیگر نیازی به این تخت نیست. مثل همین چند روز پیش که پدر همسایه‌مان فوت کرد و بی‌سروصدا بردن و خاکش کردند و چند روز بعد هم صدای تلق تولوق آهن و فلز می‌آمد. از پنجره دیدم که تخت مرحوم را از هم باز کردند و بر وانتی سوار کرده‌اند. بله دیگر کسی به این تخت نیاز ندارد. صاحبش دیگر نیست تا شب و روز بر آن جلوس کند.

   بعد از خداحافظی بیرون در خواهرشوهرم را کشیدم کنار و از او پرسیدم: همین جا شستینش؟

  یادم بود که عمه زبیده را چند سال قبل در حمام خودش شسته بودند. خواهر شوهرم گفت: نه، توی امام‌زاده شستن.

  داشتم برای مارجان خوراک جمع می‌کردم انگار. آخر قصه‌ی مارجان هم یک مرده می‌شویند.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۴
طاهره مشایخ