مرگ بیهوا میآید (1)
این روزها لحظهای مارجان از جلوی چشمانم دور نمیشود. موجود خیالی من با من زندگی میکند. فقط در تعجبم چرا هنوز خوابش را نمیبینم!
هر زنی به سن و سال مارجان که میبینم دلم میریزد. از همه بدتر سلطان بانوی قصهام! ذهنم تمام وقت در استخدام او درآمده. مثلا همین چند روز پیش که برای سروسلامتی دادن رفته بودیم منزل تازه درگذشتهای، ذهنم یک جور درگیر بود و چشمم جور دیگری. تخت مرحومه را توی راهرو گذاشته بودند. دیگر به کار نمیآید. دیگر نیازی به این تخت نیست. مثل همین چند روز پیش که پدر همسایهمان فوت کرد و بیسروصدا بردن و خاکش کردند و چند روز بعد هم صدای تلق تولوق آهن و فلز میآمد. از پنجره دیدم که تخت مرحوم را از هم باز کردند و بر وانتی سوار کردهاند. بله دیگر کسی به این تخت نیاز ندارد. صاحبش دیگر نیست تا شب و روز بر آن جلوس کند.
بعد از خداحافظی بیرون در خواهرشوهرم را کشیدم کنار و از او پرسیدم: همین جا شستینش؟
یادم بود که عمه زبیده را چند سال قبل در حمام خودش شسته بودند. خواهر شوهرم گفت: نه، توی امامزاده شستن.
داشتم برای مارجان خوراک جمع میکردم انگار. آخر قصهی مارجان هم یک مرده میشویند.