MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

15 بهمن 1393 زنی به نام مارجان با مختصات زنان جهان، همان زنانه ها، در ذهن زنی با همان مختصات متولد شد

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه شخصی» ثبت شده است

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ

مختصات مارجان: مارجان زن شهری نیست


      مارجان، زن قصه‌ی من، زن زحمتکشی است. زندگیش سنتی است. هنوز گرفتار زندگی ماشینی به آن معنایی که زنان شهری تجربه می‌کنند نشده است. مارجان هر فصل سبزی می‌کارد، سبزی مورد نیازش را روزانه می‌چیند، خودش سبزی را روی نمکگیر با ساطور ریز ریز خرد می‌کند. مارجان پیازداغش را خودش درست می‌کند. مرغ و گوشتش را خودش خرد می‌کند و از فروشگاه زنجیره‌ای گوشت و مرغ بسته‌بندی نمی‌خرد. کلا مارجان هم مثل خیلی از زنان روستایی روزانه خرید می‌کند و مثل زنان شهری نیست که هفته‌ای یک بار با ماشین بروند فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ و کلی خرید کنند. مارجان کمی شبیه مادربزرگهایمان زندگی می‌کند.


    برای اینکه کمی شبیه مارجان شوم و حس او را کمی درک کنم، روز شنبه و یک‌شنبه شبیه مارجان شدم؛ یک عالمه سبزی خریدم، پاک کردم، خرد کردم ...

    بازار محلی رفتم، قاطی زنان محلی شدم، کمی با آنها زندگی کردم.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۹
طاهره مشایخ
دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ق.ظ

حفره‌های داستان


    به هنگام بازخوانی مارجان، بخش‌هایی از داستان به دلم نمی‌نشست. گاهی مصنوعی و تکراری به نظر می‌رسید. بعضی قسمت‌ها به نظرم خالی بود. انگار حفره‌ها و چاله‌هایی وجود داشت که باید با چیزی پر می‌شد. هفته‌ی گذشته در راه دانشگاه، یک دفعه چاره‌ای به ذهنم رسید. چیزی که برخی از حفره‌ها و چاله‌های مارجان را پر می‌کند. یک مشغله‌ی خوب برای مارجان پیدا کردم.


    همه‌ی آدمها برای خودشان دغدغه و مشغله‌هایی دارند. مثلا خود من، هر گاه کلافه و عصبانی می‌شوم می‌روم سراغ کتابخانه و کتاب‌هایم، کتاب‌ها را جابجا می‌کنم، یا لپ‌تاپ را روشن می‌کنم و سریع می‌نشینم به تایپ کردن؛ تبلت را دست می‌گیرم؛ گاهی هم می‌روم به آشپزخانه. حفره‌های زندگی روزمره من با کتاب و تایپ و گاهی هم ظرف شستن و آشپزی پر می‌شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
طاهره مشایخ
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ب.ظ

نقد تکوینی: مارجان و پیاده‌روی کربلا


     امروز داشتم قسمتی از مارجان را بازخوانی می‌کردم. رسیدم به اینجا:


دلشوره و اضطراب هوار شده بود بر دل مارجان. قلبش داشت منفجر می‌شد. قبل از خواب به نصیحت خاله خانمی عمل کرد؛ وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند، بعد صد تا صلوات فرستاد. اول با بندبند انگشتانش، تا بعدها همین انگشتان به دادش برسند و بر عبد بودنش شهادت دهند؛ بعد تسبیح سوغات کربلا...

    روی کلمه کربلا گیر کردم. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گلویم پیش واژه‌ی کربلا گیر کرده بود. حسرت زیارت کربلا و حرم امام حسین(ع) و نزدیکی به اربعین همه با هم داشتند دلم را تکه تکه می‌کردند. شب قبلش عکس‌های پیاده‌روی اربعین و نحوه پذیرایی از زوار پیاده را می‌دیدم. همان شب خواب دیدم با تعدادی از دوستانم مقدار زیادی غذا آماده کرده‌ایم و در جایی مثل بیابان داشتیم از تعداد زیادی مسافر پذیرایی می‌کردیم. غذا زیاد بود. اما من خودم اصلا نخوردم. صبح که بیدار شدم حسرت آن غذاها هم بر دلم مانده بود.

    حالا هم که به این قسمت از مارجان رسیده‌ام. کربلا را کجای دل خرابم بگذارم...


   اربعین نزدیک است و من دارم مارجان را بازخوانی می‌کنم. به گمانم قسمت‌های مربوط به واژه‌های کربلا و امام حسین(ع) و اهل بیت وزین‌تر شود.


    یادم باشد حواسم به نشانه‌ها باشد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۴
طاهره مشایخ
چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

نویسنده‌ی بی‌رحم


   روز سه شنبه 26 آبان تمام صبح را خرج واژه‌های سلطان بانو کردم، پیرزن داستانم. پیرزن درد کشیده. تمام سعیم این بود که درد و رنج مادرانه‌اش را چنان سوزناک بنویسم که دل خواننده با خواندنش ریش شود و خون گریه کند!

    من چه بی‌رحم شده بودم. قهوه می‌نوشیدم و طعم شکلات تلخ را زیر زبانم مزه مزه می‌کردم. از خودم بدم آمد. مادر باشم و این طور بی‌رحمانه از درد فراق فرزند بنویسم.

    دل خودم ریش شد. با واژه‌ها گریه می‌کردم. اشک‌هایم روی کیبورد می‌ریخت و واژه‌هایم روی صفحه مانیتور حک می‌شد.


درست چند ساعت بعد خبر درگذشت دختر جوانِ همنام دخترم را شنیدم. وا رفتم. من خودم داغدار پیرزن قصه‌ام بودم. من خودم پر از درد و غم بودم. حالا هم درگذشت دختری همنام دخترم. حس می‌کردم دیگر توان صدا کردن نام دخترم را نداشته باشم. دیگر نمی‌توانم بگویم: غزاله.

مادری داغدار شده و غزاله‌اش پر کشیده ...

    تمام شب را با این کابوس گذراندم: امشب اولین شبی است که خانواده‌ی خضردوست بدون غزاله گذراندند. حتما بستر دردش هنوز پهن است. حتما داروها و پرونده‌های پزشکیش هنوز کنار تختش هست. حتما غزاله عروسک‌هایی از دوران کودکیش برای خانواده به یادگار گذاشته. چهره مادر و خواهر و پدرش مدام جلوی چشمم بود.

    صبحی که تمام شبش با کابوس گذشت آغاز شد. اولین جمله در ذهنم حک شد: اولین صبحی که غزاله‌ی خانه‌شان پر کشیده.

صبح که داشتم دخترم را صدا می‌زدم داغم تازه می‌شد، کابوسم رنگ تازه می‌گرفت، تنم یخ می‌شد: غزاله پاشو مامان. صبح شده. غزاله جان. غزالِ من. غزی خانم. غزغز....

    لباس مدرسه پوشید. قدبلند و رعنا جلوی رویم رژه می‌رفت. در آغوشش گرفتم. غزاله‌ی من... غزال خانه‌ی ما...

خدا به خانواده داغدار خضردوست صبر جمیل عطا کند. داغ فرزند سخت است.

برای حال بد منم دعا کنید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۴
طاهره مشایخ
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ

مارجان و شهید گمنام


     داستان مارجان حول محوریت یک زن است. موضوع مشخص است و اتفاقات و حوادث نیز کم و بیش از پیش تعیین شده است. اما گاهی اوقات در طول نگارش، اتفاقات و حوادث تلخ و شیرین می‌تواند مسیر داستان را تغییر دهد. این تغییر می‌تواند اساسی باشد و یا جزئی. چرا که خالق داستان، انسان است و پر از احساس و عواطف. پر از تاثیرپذیری از محیط و پیرامونش.


    یکی از این اتفاقات شیرین، تشییع دو شهید گمنام در دانشگاه آزاد رشت است که روند داستان را کمی تغییر داد. وزنه یکی از شخصیت‌های داستان سنگین‌تر شد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۸
طاهره مشایخ
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ

مادر و پسر


   گاهی فکر می‌کنم به عنوان مادری که دختر دارد و فقط تجربه‌ی احساسات رقیق دخترانه را دارد، چطور می‌توانم از پس احساسات مادریِ مارجان در قبال پسرش برآیم؟

    مارجان در کشاکش داستان، مدام با پسرش مواجه و درگیر است.


    آیا من که پسر ندارم، می‌توانم این رابطه‌ها و کشمکش‌های مادر و پسری را با واژگان زبانم نشان دهم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۲
طاهره مشایخ
سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ

مواد خام برای نوشتن


"ماریو بارگاس یوسا" معتقد است بسیاری از نویسندگان از راه تجربه شخصی‌شان می‌نویسند. یعنی آنچه به صورت تجربه مهمی برایشان درمی‌آید؛ مثل چیزهایی که برایشان اتفاق میفتد، کسانی که میبینند، یا چیزهایی که می‌خوانند.

او در کتاب "واقعیت نویسنده"(ص67) می‌نویسد:


    تجربه‌ی شخصی می‌تواند برای نوشتن مواد خام فراهم آورد.

   از همان هفته‌های اول می‌دانستم که روزی رمانی براساس آن تجربه‌ها خواهم نوشت. بی‌درنگ پی بردم که این جور تجربه همان است که برای نوشتن رمان ماجرایی خودم به آن نیاز دارم. و همین کار را هم کردم. اما برایم غیرممکن بود که وقتی آن تجربه را از سر می‌گذرانم یا بلافاصله پس از آن بنویسم. این نکته چیزی بود که از این رمان اول آموختم- اینکه به تجربه شخصی نیاز دارم تا ابداع کنم، تخیلم را به کار بیندازم، داستان بیافرینم؛ اما در عین حال باید قدری از آن فاصله بگیرم، دورنمایی از این تجربه داشته باشم تا به قدر کفایت احساس آزادی کنم و دستکاریش کنم و به داستان تبدیلش کنم. اگر تجربه خیلی نزدیک باشد، چیزی مانعم می‌شود. هرگز نتوانسته‌ام داستان اتفاقی را که تازه برایم رخ داده بنویسم. اگر نزدیکی یک واقعیت واقعی، واقعیت زنده، تاثیر قانع کننده‌ای بر تخیلم بگذارد، نیاز به فاصله دارم، فاصله زمانی و مکانی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۳
طاهره مشایخ
چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۰۹ ب.ظ

من و خاطرات سفیدرود


      اکنون که رسیدم به قسمت خاطرات سفیدرود، مدام در حال مرور خاطرات جوانی و نوجوانی همسرم هستم. گاهی برایم از آن روزها می‌گوید. خواهرانش هم خاطرات زیادی دارند از این رودخانه در دوران مدرسه. حتی خود من که بومیِ بندر کیاشهر نیستم نیز خاطراتی از این رودخانه معروف دارم. بیست سال پیش، آن روزها که هنوز پل کیاشهر را نزده بودند و برای رفتن از این سوی محل به سمت میان محله باید با قایق از رودخانه رد می‌شدیم. در واقع رودخانه سفیدرود منطقه‌ی بندر کیاشهر را به دو قسمت تقسیم کرده: بالا محله و میان محله. و البته ادامه میان محله هم مرکز کیاشهر است. خیلی‌ها بندر کیاشهر را به بندر فرحناز می‌شناسند. سالی چند بار مجبور بودیم خانوادگی از رودخانه رد شویم:

-                  تاسوعا عاشورا که می‌رفتیم منزل پدرشوهرم و از آنجا همه با هم می‌رفتیم منزل خواهر شوهر بزرگ.

-                  ایام نوروز برای عیددیدنی خاله خانمی و خواهر شوهر.

-                 گاهی هم برای مراسم ختم یا مراسم درگذشت اقوام.


    مهمانان و کسانی که ماشین داشتند مجبور بودند این مسیر کوتاه را دور بزنند و از لشت نشاء به کیاشهر بروند. مثلا ایام نوروز برای مهمانان نوروزی خیلی سخت می‌شد. نصف فامیل بالا محله سکنی داشتند و تعدادی هم میان محله یا خود کیاشهر. گاهی مهمانان برای ظهر این ورِ رودخانه دعوت داشتند و شب آن ورِ رودخانه! مجبور بودند کلی بنزین بسوزانند و مسیر پنج دقیقه‌ای را نیم ساعته طی کنند تا صله ارحام به جا بیاورند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۹
طاهره مشایخ
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۱۴ ب.ظ

خیاط در کوزه افتاد


    خوب و شفاف زندگی کنم؛ شاید کسی مثل خودم پیدا شود و بخواهد من مارجانِ قصه‌اش شوم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۴
طاهره مشایخ
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۰۵ ب.ظ

مارجان به خانه تکانی می‌گوید: جابه‌جایی!


      گاهی فکر می‌کنم دارم در جانِ مارجان رسوب می‌کنم و ته‌نشین می‌شوم. یعنی آنقدر در او ذوب شده‌ام که انگار در کل خمیرمایه‌ی مارجان حل شده‌ام. من در حال خانه تکانی هستم، انگار مارجانِ من دارد خانه تکانی می‌کند. البته مارجان به زبان و گویش محلی خود به خانه تکانی می‌گوید: جابه‌جایی! یعنی او در حال جابه‌جا کردن است. همان خانه تکانی خودمان!

    زنان گیلک معمولا سالی دو بار به امر مهم "جابه‌جا" می‌پردازند. کل خانه را تمیز می‌کنند. خاک فرش‌ها را می‌گیرند، ملحفه‌ها را می‌شویند، با جاروهای بلند به جان دیوارهای آشپزخانه و اتاق‌ها می‌افتند و خانه‌های عنکبوت را از دیوارها می‌زدایند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۵
طاهره مشایخ