MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

Maarjaan is a Woman like all Women in the World

MaaRJaaN

15 بهمن 1393 زنی به نام مارجان با مختصات زنان جهان، همان زنانه ها، در ذهن زنی با همان مختصات متولد شد

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ

مارجان شده تمام وجودم


   تمام وجودم در مارجان خلاصه شده. من شدم مارجان یا مارجان بخشی از وجودم شده؟ نمی‌دانم!

شبانه روز فقط ذکرم شده مارجان. روز عاشورا که رفته بودیم امامزاده، یا چشمم دنبال زنهای هم‌سن و سال مارجان بود یا در جستجوی پیرزن‌های خمیده.

   حتی شب تاسوعا هم که رفته بودیم تکیه سر خیابان، آنجا هم دنبال زن‌ها بودم. زل می‌زدم به حرکاتشان. به گریه‌ها و عزاداری‌هایشان. به چای روضه خوردن‌هایشان. اینکه چای را توی نعلبکی می‌ریختند و قند را گوشه لپشان می‌گذاشتند و آرام با دندانهاشان خرد می‌کردند هم از نگاهم دور نماند.

   دیشب هم منزل پدرشوهرم، وقتی صدای دسته آمد، مادرشوهر پیرم روی صندلی رو به پنجره، نشست و شروع کرد به سینه زدن. ناخودآگاه توی ذهنم با حرکات مارجان مقایسه‌اش می‌کردم. انگاری خود خود مارجان بود. شاید هم سلطان بانو.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
طاهره مشایخ
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ب.ظ

پیر شدم با مارجان


این روزها مشغول بازخوانی نهایی مارجان هستم و در حال ثبت لحظات زندگی یک پیرزن. گاهی می‌نشینم برای سلطان بانو اشک می‌ریزم. خوب دل نازکم! چه کنم با این دل کوچکم.

انگار که با این پیرزن من هم پیر شدم. به خدا پیر شدم. اخیرا موهای سفیدم از توی آینه بیشتر از گذشته بهم دهن کجی می‌کنند. و من با خودم زمزمه می‌کنم: خود شکن. آینه شکستن خطاست.

دیروز پیرزن خمیده‌ای دیدم. خواستم دنبالش روان شوم و پر چادرش را ببویم و ببوسم. عطر موهایش را استشمام کنم. به یاد مامانجان و مادرجون و ننه. من پیرزن‌های زیادی دیدم. از هر کدام یک تکه گرفتم و به سلطان بانو چسباندم. مثلا ننه‌ی مامان که خدابیامرز از سادات هم بود چشمانش نمی‌دید. کم‌بینی سلطان بانو را از او وام گرفتم. عطر گیسوی مادربزرگ‌ها را از مادربزرگ مادری و انگشت استخوانی مامانجان را در سلطان بانو زنده کردم.

مگر می‌شود بی‌خیال این همه یادگاری شد و اشک نریخت؟

به خدا باید دلت از سنگ باشد تا وقتی از چشم انتظاری یک پیرزن فرتوتِ لاجونِ بی‌کس می‌نویسی بی‌حس و حال و بدون ذره‌ای تلاطم و غلیان احساسات از آن بگذری!

مگر من سنگم؟ به خدا من هم آدم‌ام. زنم. مادرم.

با نوشتن و بازخوانی‌های متعدد مارجان فرسوده شدم. پیر شدم. به خدا پیر شدم.

ایکاش تولدی در من می‌دمید. ایکاش دوباره مادر می‌شدم. ایکاش فرصت دوباره مادر شدن داشتم. این بار طور دیگری مادری می‌کردم. مثل سلطان بانو. مثل او. چشم به در. چشم به راه.

اما نه. من نمی‌توانم. طاقت ندارم. همین قدر هم حسابی پیر شدم. توانم تمام شد.

من تمام شدم.

تمام.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۸
طاهره مشایخ