شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ
مارجان شده تمام وجودم
تمام وجودم در مارجان خلاصه شده. من شدم مارجان یا مارجان بخشی از وجودم شده؟ نمیدانم!
شبانه روز فقط ذکرم شده مارجان. روز عاشورا که رفته بودیم امامزاده، یا چشمم دنبال زنهای همسن و سال مارجان بود یا در جستجوی پیرزنهای خمیده.
حتی شب تاسوعا هم که رفته بودیم تکیه سر خیابان، آنجا هم دنبال زنها بودم. زل میزدم به حرکاتشان. به گریهها و عزاداریهایشان. به چای روضه خوردنهایشان. اینکه چای را توی نعلبکی میریختند و قند را گوشه لپشان میگذاشتند و آرام با دندانهاشان خرد میکردند هم از نگاهم دور نماند.
دیشب هم منزل پدرشوهرم، وقتی صدای دسته آمد، مادرشوهر پیرم روی صندلی رو به پنجره، نشست و شروع کرد به سینه زدن. ناخودآگاه توی ذهنم با حرکات مارجان مقایسهاش میکردم. انگاری خود خود مارجان بود. شاید هم سلطان بانو.
۹۵/۰۷/۲۴