نویسندهی بیرحم
روز سه شنبه 26 آبان تمام صبح را خرج واژههای سلطان بانو کردم، پیرزن داستانم. پیرزن درد کشیده. تمام سعیم این بود که درد و رنج مادرانهاش را چنان سوزناک بنویسم که دل خواننده با خواندنش ریش شود و خون گریه کند!
من چه بیرحم شده بودم. قهوه مینوشیدم و طعم شکلات تلخ را زیر زبانم مزه مزه میکردم. از خودم بدم آمد. مادر باشم و این طور بیرحمانه از درد فراق فرزند بنویسم.
دل خودم ریش شد. با واژهها گریه میکردم. اشکهایم روی کیبورد میریخت و واژههایم روی صفحه مانیتور حک میشد.
درست چند ساعت بعد خبر درگذشت دختر جوانِ همنام دخترم را شنیدم. وا رفتم. من خودم داغدار پیرزن قصهام بودم. من خودم پر از درد و غم بودم. حالا هم درگذشت دختری همنام دخترم. حس میکردم دیگر توان صدا کردن نام دخترم را نداشته باشم. دیگر نمیتوانم بگویم: غزاله.
مادری داغدار شده و غزالهاش پر کشیده ...
تمام شب را با این کابوس گذراندم: امشب اولین شبی است که خانوادهی خضردوست بدون غزاله گذراندند. حتما بستر دردش هنوز پهن است. حتما داروها و پروندههای پزشکیش هنوز کنار تختش هست. حتما غزاله عروسکهایی از دوران کودکیش برای خانواده به یادگار گذاشته. چهره مادر و خواهر و پدرش مدام جلوی چشمم بود.
صبحی که تمام شبش با کابوس گذشت آغاز شد. اولین جمله در ذهنم حک شد: اولین صبحی که غزالهی خانهشان پر کشیده.
صبح که داشتم دخترم را صدا میزدم داغم تازه میشد، کابوسم رنگ تازه میگرفت، تنم یخ میشد: غزاله پاشو مامان. صبح شده. غزاله جان. غزالِ من. غزی خانم. غزغز....
لباس مدرسه پوشید. قدبلند و رعنا جلوی رویم رژه میرفت. در آغوشش گرفتم. غزالهی من... غزال خانهی ما...
خدا به خانواده داغدار خضردوست صبر جمیل عطا کند. داغ فرزند سخت است.
برای حال بد منم دعا کنید.